از کجا...!

ز كجا و ز كى؟

من مي خواهم خاطرات را دور بريزم!
مي خواهم فراموش شوند!
نپرسيد چرا!
من در اين دنيا، هر چيزي را صبر كرده ام!
خواستن ها! نياز ها! بودن ها! زندگي كردن را!
هيچ لكه ي سياهي روي اين دنياي وارونه من نيست!
صبر! بيشتر از همه مرا آزار مي دهد!
صبر براي فهميدن چيزهايي كه كسي براي آن ها صبر نمي كند!
.
.
.
من چيز هايي دوست داشتم،
كه
نه آن ها را در خودم ديدم و 
نه بازتابش را در چشمان اطرافيانم!
.
.
.
آه چقدر زود بزرگ شديم و به آرزوهایمان نرسیدیم!
ومن
چقدر دير فهميدم!
كي اين دختر كوچك بزرگ شد؟
كجا؟
و همراه كي؟
زير سايه ي چه كسي؟
.
.
.
آه! من در اين زندگي 
پي چيزي ميگشتم
پي آن ذره هاي نافذ اميد!
آه..
آن ها اينجا نيستند
اما هستند
و من
مثل هميشه
بايد براي رسيدنشان صبر كنم
.
.
.
آه!
نكند دير شده باشد؟
نكند پرواز آرزو هايم پرپر شوند؟
.
.
.
اين نگراني باز بیمارم مي كند
اين ترس
اين صبر.......
اما اين انتظار چقدر شيرين است…!
و من مزه ي اين شيريني را حس مي كنم..
خنكاي وجودش تنم را مينوازد
.
.
.
و من چقدر شكر گزارم
و تلخي اش را
به اميد
همان كسي كه در وجود من فرياد مي زند:
" بگذار من از اين زندان ذهن بيرون بيايم!"
فراموش مي كنم:
همين و همان خاطرات را
.
.
.
من می دانم...........
 
 
 
شايد هنوز هم دير نيست…